آبان 97
علاقه پدر و پسر به حیوانات خیلی زیاده و من اصلا از این موضوع خوشم نمیاد شب شام غریبان همه شمع روشن میکردن و به الناز گفتی منم میخوام روشن کنم الناز هم ی شمع داد بهت و کمکت کرد تا روشن کنی بعد گفت حالا آرزو کن چشماتو بستی و سرتو به آسمون بلند کردی و بعد از چند لحظه چشماتو باز کردی و گفتی آرزو کردم، این صحنه برای همه خیلی جالب بود و من گفتم چه آرزویی کردی پسرم گفتی آرزم کردم ی سگ بخریم واقعا نمیشه حال اون لحظه رو توصیف کنم. رفته بودی تو تراس از نزدیک مرغ عشق ها رو نگاه کنی که یادت رفت وقتی اومدی در قفس رو ببندی و مرغ عشق ها پرواز کرده بودن و با بابا رفتین مرغ بلدرچین خریدین واقعا من ازشون متنفر بودم بسیار کثیف بدبو و زشت بودن و بعد از مخ...